باید تعطیل میشد دیگه. فوق العاده سرده امروز. باید تعطیل میشد. من آدمی بودم که اگرچه شاگرد زرنگ کلاس بودم ولی نصف هفته رو غیبت داشتم. عادت ندارم هر روز هر روز برم بیرون.

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟!..../

یک وقت هایی انقدر دیر به خودت می آیی که آرزو می کنی کاش در همان بی خبری می ماندی. حالی پیدا می کنی درست مثل وقتی که یک ساعت به امتحان مانده و نصف جزوه را نخانده ای

به خود این روزهام مشکوکم. شبیه کسی هستم که نمی شناسمش. همه چیز دارد اهمیت خودش را از دست می دهد انگار.

 اینکه هیچ رویایی نداشته باشی که شب ها بهش فکر کنی، معلوم است که دیگر خابت نمی برد تا الآن.

سلام گاد عزیز. اگر یک روز همین برف رو دیر می باروندی که فرداش شنبه باشه، یا ماهم خارجکی عمل می کردیم و تعطیلی هامون جمعه نبود، حتمن فردا رو تعطیل می بودیم.  لطفن بعد این، برفاتو روزایی غیر پنشنبه ها و البته چارشنبه ها ببارون. متشکرم.

یک زن خابیده روی تخت بیمارستان، بخش کودکان و دیالوگ دو کودک:

-فک می کنی بمیره میره بهشت؟   +آره حتمن. چون اون تمیز ترین و قشنگ ترین ناخنای پایی رو داره که تا حالا دیدم.

می گفت در واقع این تنهایی ماست که ما را هدایت می کند به هر جایی. به هر کاری.

چه دلپذیر است اینکه گناهانمان پیدا نیستند وگرنه مجبور بودیم هر روز خودمان را پاک بشوییم. خدای رحیم تو را به خاطر این همه مهربانیت سپاس.../

گاهی انقدر تو حیطه های مختلف آموزشی غلت می خورم که احساس می کنم مغزم میخاد بپره تو دهنم و بالا بیارم! اما چه کنم که از هر چیزی خوشم بیاد سعی می کنم یادش بگیرم. 

و اما یادگیری زبان فرانسوی رو هم گذاشتم برای .. نه این طوری اصلاحش کنم: من یک روز هم به پایان عمرم مونده باشه بلخره فرانسه یاد می گیرم.

آدم وقتی خابش میاد و بی کاره، در مقابل خاب مقاومت می کنه. آدم وقتی خابش نمیاد و اندازه گاو کار داره، در مقابل بیداری مقاومت میکنه که بخابه. آدم که نه. من :|

خب! فکر کنیم که یکی به پستم بخورد با تمام خصوصیات اخلاقی خودم. اصلن خود خود من. نتیجه باید خیلی خنده دار باشد. من با آدم ها یک قرن طول می کشد که انس بگیرم. همواره یک مرزی خاهم داشت. یک دی وار که مثل سایه مقابلم است. حالا طرف مقابلم هم همین اخلاق را داشته باشد. آن وقت می شویم دو قطب هم نام یک آهنربا. تا بخاهیم بهم عادت کنیم من می شوم پنجاه و دو ساله و آن یار عزیز کرده(! ) می شود شصت و یک ساله. اوه! ولش کن کی میره اینهمه راه رو! اصلن شبیه من نباش محبوب من! من حوصله ی پیری و معرکه گیری را ندارم. لطفن.

اگه یه بچه داشته باشم مطمئنم میخابونمش و یادم میره و میذارمش رو بخاری و بعد هی دنبالش می گردم و بعد بوی سوختگی به مشامم میرسه و میرم سر اجاق گاز و می بینم چیزی نیست و مدتی فکر می کنم که چرا اومدم آشپزخونه پس میرم سر یخچال و احساس گرسنگی می کنم و در حالیکه در یخچال بازه می ایستم و انگور می خورم و فکر می کنم این یخچال باید لیمو شیرین داشته باشه. آره مطمئنم.  من یه همچین بشریم.

خوبه. خوش حالم. داره به درس علاقمند میشه. داره خودباوریشو بدست میاره.

خاستم قالبو تغییر بدم دیدم فقط ذهنم فعلن گنجایشِ تغییرِ همین قسمتو داره واسه باقیِ قسمت ها باید فکر کنم که کشش ندارم. منصرف شدم.  

رنگ آبی مورد پسندم نیست فقط برای اینکه خیلی تو ذوق نزنه آبی -یه رنگِ نزدیک سرمه ای - انتخاب کردم. 

این جمله را زیاد با خودم تکرار می کنم: فعلن صبر کن به وقتش. تا انتهای کاسه صبرم... صبر کردم و در نهایت یک دوستیِ ده ساله را بهم زدم.

دستتو بده به من دختر کوچولوی وجودم. بیا با همدیگه بریم تمومش کنیم. بیا.. بیا این شمع رو روشن کن. چشماتو ببند و از نو آرزو کن. چشماتو ببند و از نو قد بکش. چشماتو ببند و از نو سبز شو و شمع رو فوت کن. 

دخترکِ وجودِ من. تو بی همتایی و می تونی از عهده ش بر بیای.  

1- 2- 3... بلند بگیم: تمام!

که کفر، از شرمِ یارِ من مسلمان وار می آید.../

نبایدم بدونی، عذاب غیر از این نیست، که چشم به راه بمونی.../

یک دختر متولد فصلِ برف، اولین کاری که هر صبح بعد از بیدار شدن از خاب انجام میده این می تونه باشه که از پنجره بیرونو تماشا کنه و با خودش بگه: اوه بازم هیچ خبری از برف نیست خدای من. شاید حتا تو گرم ترین روزهای پاییزی!